امان ا… صوفی املشی

امان الله خان فرزند نصرت الله خان صوفی سیاوش که یکی از مالکان گیلان مقیم املش بود  به سال ۱۲۹۵شمسی چشم به جهان گشود، تحت تاثیر زیباییها و خضارت گیلان به خصوص زادگاهش املش که یکی از نقاط سرسبز و خرم خطه گیلان است ، از کودکی با شعر و ادب سروکار پیدا کرد و از ۱۷ سالگی به سرودن شعر پرداخت . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در رشت و تهران گذرانید و در رشته داروسازی از دانشکده پزشکی دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد . ليکن به رشته تحصیلیش اشتغال نورزید و به کشاورزی پرداخت و ساعات فراغتش را به مطالعه کتاب به ویژه دواوين شعرای بزرگ گذرانید و خوشه چین خرمن ادب بزرگان گردید . تخلص شعریش گاهی صوفی ( نام خانوادگی) و زمانی « امیر » لقب خانوادگیش می باشد.از وفات وی اطلاعی نیست

چند اثر از ایشان

  
 چو آسان گذشتم چه آسان گذشت 
 مه تیر ، چون برج آبان گذشت
 گذشت آنکه با ماه بودم تمام 
 گذشت آنکه یک ماه بی آن گذشت
 اگر سخت بود آنچه بی دوست رفت 
 نه اندرکنار وی آسان گذشت
  بسا شب که افروخت رخساره شمع
  زسوداش پروانه از جان گذشت
 سحرگاه دیدیم غوغای شب 
 به پروانه و شمع يكسان گذشت
  به درویش هم رفت آن ماجرا 
 که بر کیقباد و سلیمان گذشت 
  یکی نیست پرسد از آن شوخ چشم
 چرا از سر عهد و پیمان گذشت ؟
  گرت مهربانیست اکنون بیار
  نه وقتی زسر ، موج توفان گذشت 
 دگر نوشدار و چه سودی دهد 
  به سهراب ، چون وقتی درمان گذشت
 زجان می توان صوفیا دست شست
  چه رازیست نتوان زجانان گذشت ؟
  
  
  *********************
  
  
 ساقی بیار باده که این میاثر نکرد
  مارا ، ز سر آینه جم ، خبر نکرد
 خمخانه در کجاست،خدا را به من بگو
  کاین یك دو ساغر تو ، لب تشنه ، ترنکرد 
 آمد مسیح و مرده صد ساله زنده کرد
  اما نگه بسوی من محتضرنکرد
  گفتم : چوخاك درقدمش اوفتم ، ولی 
 چون باد رفت وبر من خاکی نظر نکرد 
 کرد آنچه دوست با من من دلخسته ، دشمنی
  بیگانه هیچگه بکسی آنقدر نکرد
 آتش مزن به خرمن هستی عاشقان 
 شمع این بنا نهادو شبی را ، سحر نکرد
 « صوفی » مخوان حدیث بر آن دل که گفته اند 
 بر سنگ خاره ، قطره باران ، اثر نکرد 

  
  *********************
  
  
 شعبده بازی شده است ، کار من وکار دوست 
 چون بروم هر طرف جلوه  رخسار اوست 
 چشم چو وا میکنم ، شهر از او پر صداست
 دیده چوبرهم نهم ، سینه پرازهای و هوست 
 شعله تابان شمع ، آیتی از روی یار
  خرمن پروانگان ، حالت من موبو است
  زمزمه جوی و بید ، از خم گیسوی او
 بین گل سرخ و باد ، از لب او گفتگوست
 زچشم گریان مپرس ، سیل دمادم زچیست ؟ 
 عشقش ، آتش زده است ، بررگ وشریان و پوست
  ناصح گوید که صبر ، پیشه کن وغافل است 
 صحبت عشق و شکیب ، قصه سنگ سبواست
 « صوفی » دیوانه چون ، لاف محبت زده است ؟ 
 آنچه رود بر سرش ، گر تو پسندی نکوست 

منابع:

غ.م۳۴۰

گ.ف۲۹۷