حیاتی

کمال الدین حیاتی شاعر دوران صفوی و همدوره حکیم ابوالفتح گیلانی در نیمه دوم قرن دهم هجری در رشت چشم به جهان گشود از کودکی به شعر علاقه‌مند گشت و با توجه به این خصوصیت به درگاه خان احمد خان که همیشه بساط بزم ادبی برپا می داشت رفت و آمد زیاد می نمود

پیشه اش تجارت بود و اغلب برای این کار به کاشان و خراسان و عراق سفر می نمود

بنا بر برخی از منابع در کاشان فردی با لقب میلی در یک درگیری و در حالت مستی با شمشیر دست او را مجروح ساخت( بنا بر روایتی دیگر این اتفاق در گیلان افتاد و بعد از آن حیاتی به کاشان رفت) اما او به دلیل مستی اش از قصاص صرف نظر کرد و بعد از آن دیگر به گیلان بازنگشت و از همان جا به هند عزیمت نمود و در آنجا با کمک ابوالفتح گیلانی به دربار جلال الدین اکبر شاه راه یافت به طوری که هنگام عزیمت عبدالرحیم خان برای تسخیر دکن همراه او بود و بعد از آن به منصب هزاری دست یافت

بعد از اکبر شاه و در زمان جهانگیر پادشاه در شمار شاعران مقرب و بسیار مشهور بود و یک بار جهانگیر پادشاه به وزنش بر او طلا اهدا کرد به تقلید شاه عباس که شانی را به زر کشید

کمال الدین حیاتی به سال ۹۹۸ شمسی ( و به روایتی دیگر ۹۸۵ شمسی ) در حالیکه از فتح پور راهی برهانپور بود در میان راه و در اگره چشم از جهان فرو بست و در همانجا مدفون گشت.

چند اثر از ایشان:

کس نیست که دامن به چراغم نفشاند 
صرصر نشود نوبر باغم نفشاند 
از نازکی خوی تو ترسم که ازین پس 
بوی تو صبا هم به دماغم نفشاند 
مرهم چه تمنا کنم از عشق ، همین است 
جز آتش و الماس به داغم نفشاند 
از عشرت امروزه ی من پرس که ساقی
 مینوشد و جز خون به دماغم نفشاند
آن کس که دهد پند من از عشق حیاتی 
گو روغن خود را به چراغم نفشاند 


***************************


 ز ناز چشم تو یکره به من نگاه نکرد 
که تیر غمزه ز هر گوشه رو به راه نکرد 
نکرد چشم تو يكره نظر به جانب غیر 
که آه من ز حسد عالمی سیاه نکرد 
برای غارت صبرم کدام روز به ناز 
سپاه غمزه ز چشم تو تکیه گاه نکرد 
غلام همت آن عاشقم که از غم دوست 
جفا کشید و ملامت شنید و آه نکرد 
زکوی خویش مران جان من « حیاتی » را 
که غیر کوی تو جای دگر پناه نکرد


**********************************


با بخت کس ستاره بد رهنمون مباد 
دشمن به کینه کوشی بخت زبون مباد 
تا ریخت جرعه ای به قدح سرنگون کند 
عیش کسی حواله به چرخ زبون مباد
عاشق به هر فغان که کند زهره خود است 
گو ناله تا روزمزمه ارغنون کند
عشق آشکار جلوه کند و زنهان شد 
این نعل پیش راه کسی واژگون مباد 


*******************************


مریض عشق به دردی چنان گرفتار است 
که آرزوی مداواش هم زیان دارد 

******************************


به هر سخن که کنی خویش را نگهبان باش 
چه بال مرغ ، که گر شغل روزگار این است 
ز گفتنی که دلی بشکند* پشیمان باش 
چه بال مرغ، که گر شغل روزگار اینست
زمور نیز قدم وام کن گریزان باش 

*(در بعضی منابع << نشکند >> ذکر شده است)


************************************



کوی عشق است این سر بازار نیست 
لب ببند اینجا زبان در کار نیست
نالم و برمن نبخشاید کسی 
در جهان یک دل مگر افگار نیست
در میان کافران هم بوده ام 
یک کمر شایسته زنار نیست
غم مگو با کس حیاتی در جهان 
هیچ کس را در جهان غمخوار نیست 

************************************


بهار آمد دگر دیوانگی را 
گریبان پاره شد فرزانگی را 
تو را هرگز گریبانی نشد چاک 
چه دانی لذت دیوانگی را 

******************************

عمر بیدرد دلی هرگز مباد 
زندگانی در پریشانی خوش است

منابع:

گ.ف ۱۲۵

رازی ۱۳۰۴

هادی ۱۴۹

عبدالحمید ۲۵

واله (۱)۵۸۷

ابوطالب

مرآت (خطی) ۳۴۵

اورنگ(خطی) ۶۵

میخانه ۷۱۸

نصر ۸۰۹

قادری(۳) ۱۵۲

اکبری ۲۱۹

بهادر ۱۲۴

خ.ع ۱۸۹

نهاوندی

قدرت