
شیخ خلیل دانش پژوه بسال ۱۲۶۹شمسی چشم به جهان گشود .از کودکی تا وفاتش در فقر و کار برای امرار معاش روزمره طی شد.وی نوازنده چیره دست تار بود و آهنگهایی هم ساخت که جز دوستانش کسی آنها را نشنیده بودند.وی کتابی با عنوان ((راهنمای دانش)) تالیف نمود که هرگز چاپ نشد و بدست فراموشی سپرده شد((کانون فرهنگ شعر گیلان در تلاش است تا با بدست آوردن نسخه باقیمانده خطی آن را در اختیار فرهنگ دوستان قرار دهد))عمر پر از غم و درد و هنرمندانه شیخ خلیل در ۱۷ اسفند ۱۳۳۹ پایان یافت.یادش گرامی
چند اثر از ایشان
با غم گذشت ، روزوشب وسال و ماه من آخر نگفت چرخ ستمگر ، گناه من هرگز نشد درخت امیدم ثمر دهد یکدم نشد که دهربترسد ز آه من روزی که پا به عرصه عالم گذاشتم غم برغمم فزود ، شب و صبحگاه من چنگال آهنین قضا ومن ضعيف جز مشتی استخوان نبود کس سپاه من بیچارگی و دربدری ، فقروابتلا باشند هریکی ز مذلت ، گواه من نه بخت کردشرم به حال فگار من نی دهرسفله رحم به روزسیاه من از غصه پیرگشتم وازناله همچون نی اندر زمانه رفت به حسرت نگاه من دایم زسوز سینه کشم آه دردناک دست طبیعت ارکه شود ، دادخواه من ******** این دل شوریده ام از بس به خلوت خوگرفت گوشه گیریم ، رمق از کاسه زانو گرفت اوفتادم آنچنان ، خلقی بمن نظاره گر نی کسی پرسید حالم ، نی کسم بازو گرفت نازنین با تار مویش آنچنان دستم ببست کز طراوت دست من ، چون عطر نرگس ، بوگرفت هرکه رادید از لجاجت آن پری ، رو باز کرد تا من شوریده دل را دید ، محکم ، روگرفت جمله اعضایم بيك ايمایش اندر پیچ و تاب لابه لا ونخ به نخ ، یکباره تودرتو گرفت نافه مشکین تو گوئی ازختن آورده است یا که شکرلب نگارم ، نافه از آهو گرفت همچنان در گیر و دار نشئه جام نخست کنج لب جا داده گوئی از لب زرجو گرفت همچنان درقیدر زلفش مضطرب دانش پژوه سرفراز است آنکه یارش در خم گیسوگرفت ************ تصنیف زیر را درباره سر بریده میرزا کوچک خان در مایه ابوعطا سروده است : تا بر تنم توان و تا قرار است ، قرار است در دل مراز کرده ات شرار است ، شرار است در سینه ام از شيوه ات غبار است ، غبار است نی در خور شأن تو شهریار است ، ریار است ای وطن ! نوآباد نمیشی ، ملت تو آزاد نمیشی ای دل ! دگر شاد نمیشی ، چرا که ما جهولیم بی دانش و فضولیم ، بی دانش و فضولیم این سر که سر بلند و مه جبین است ، جبین است یا آفتاب طالع زمین است ، زمین است خاکش ز عشقت ای وطن عجین است ، عجین است انصاف ده که مزد ، سر ، نه این است ، نه این است ای وطن ! تو آباد نمیشی ، ملت ! آزاد نمیشی ای دل ! دگر شادنمیشی ، چرا که ما ملولیم ، جهولیم بی دانش و فضولیم ، بی دانش و فضولیم این قهرمان ، مدافع وطن بود ، وطن بود لشکر کش و شجاع و صف شکن بود ، شکن بود یزدان صفت به جنگ اهرمن بود ، رمن بود کی مثل ما بفكرما و من بود ، و من بود ای وطن تو آباد نمیشی ، ملت ! تو آزاد نمیشی ای دل ! د گر شاد نمیشی ، چرا که ما ملوليم ، جهوليم بی دانش و فضولیم ، بی دانش و فضوليم
منابع:
غ.م۱۴۶
گ.ف۱۳۹
ت.د ح ۷۲