کاظم لاکانی

کاظم ، فرزند حاجی شیخ حسن لاكانی ، امام مسجد لاکائی رشت بازنشسته بانک ملی ،در سال ۱۲۸۲شمسی شاعری بود ، نکته سنج و انزوا دوست که بیشتر عمرش را به فلاحت گذرانید . به حکم اینکه در یک خانواده روحانی بدنیا آمد از تربیت خانوادگی به حد کفایت بهره مند و مردی بود مذهبی و از معاشرت وجوشش با مردم گریزان . اوقات فراغتش را با مطالعه کتاب و شعر و رسیدگی به کارهای فلاحتی گذرانید . و اشعارش اجتماعی و مذهبی است . لاکانی در سن هفتادسالگی ، در بهمن ماه ۱۳۵۲ شمسی ، در رشت به بیماری قلبی در گذشت .

چند اثر از ایشان

  کیست در این بزم جان افروز ، چون پروانه نیست 
  شمع رخسار ترا نازم ، که در هر خانه نیست 
  دلبران رامقصدی جز دلربائی درجهان
 عاشقان را ، مطلبی جز جلوۂ جانانه نیست
 از پی خالت شدم دردام گیسویت ، اسیر
 عشقبازان را نظر بردام هست ودانه نیست
  پای تا سرسوختم چون شمع پیش عارضش
  تا بداند سوختن ، سودای هر پروانه نیست
  آشنا تا هست بادل ، آن پری رخسارِ من
  کیست در این بزم غم ، از خویشتن بیگانه نیست
  او ز ناز خویش سرمست و من از آن چشم مست
  عشق ، می ریزد شرابی را که درییمانه نیست
  ساقیم چون یافت مخمورازدوچشم مست یار
  داد جامی در کفم زآن می که در میخانه نیست
  هر کسی « لاکانیا » واقف نشد زاسرار عشق
  گنج این روشندلی ، در کنج هر ویرانه نیست
  
*******************

 فروغ حسن تو ای دوست ، جسم و جانم سوخت
 حديث لعل لبت ، قلب  ناتوانم  سوخت 
 چه آتشی است مرا در میان سینه نهان 
  که شعله اش ، همه تا مغز استخوانم سوخت
  به حسرت رخ چون ارغوانیت به چمن 
 هوای سنبل وگل ، بوی ارغوانم سوخت
  نسیم سنبل وگل ، بر تو باد ارزانی
  که بلبلا ! هوس باغ و آشیانم سوخت
 تو خوبتر زگلی ، گل کجا ؟ رخت به کجا ؟ 
 به گفت وگوی شما ، طعن باغبانم سوخت
  کمی درنگ کن ای آفتاب عمر ، درنگ 
 که آب وتاب تو ، در زیر آسمانم سوخت
  تو کج طبیعتی چرخ سفله بین که مرا 
 بکام دشمن وبر  رغم دوستانم سوخت
  کسی نگفت که « لاکانیا » به شام فراق
  که سوز هجر تو ، یا شرح داستانم سوخت
  
  **************
  
 هرچه نیرو بود صرف باده در میخانه کردم 
 وقف ، در راه بتی ، با ساغر و پیمانه کردم
  آنچه زاهد کرد با سجاده در محراب مسجد 
 من همان را نیز با پیمانه در میخانه کردم ! 
 واعظ از حور و پری دم زد،من ازیار پریرو
  مجلس وعظش به آنی ، محفل افسانه کردم
  برعلیه شیخ ، دل دادم بدست خوبرویان 
 خانه دل را برغم كعبه ، چون بتخانه کردم 
 خواستم ایمن شوم ، از فتنه آخرزمانش
 خویش را ، مفتون چشم نرگس فتانه کردم
 هر دلی دردامت ای دردانه شد از بهر دانه
  من دلم دردانه اندردام تو ، بی دانه کردم
  در کمال عقل « لاکانی » مزن از عشق او ، دم 
 در وصالش هرچه کردم ، با دلی دیوانه کردم 

منابع:

غ.م ۴۶۴

گ.ف ۴۲۵