کاظم محزون آزموده

کاظم محزون آزموده در سال 1225 خورشیدی در شهرستان لنگرود متولد شد با وجود فشارهای خانواده اللخصوص پدرش برای اینکه وی به شغل پدر یعنی تجارت روی بیاورد اما او رزم در کنار مشروطه خواهان و ورود به وادی سیاست را به تجارت ترجیح داد.

او به سرودن ترانه ها و اشعار وطنی و نیز شور و انگیزه دادن به آزادیخواهان مشهور بود.

مدتی انجمنی با نام ((جمعیت بیداری افکار))  در لنگرود تاسیس نمود که هدف اصلی اش مبارزه با جهل و خرافه و آگاهی و آزادی خواهی جامعه اش بود.

در این راه بارها تهدید و نیز گاهاً به جانش سوء قصد میشد و چند باری به دلیل همین فشارها مجبور به مهاجرت شد

در زمینه شعرو ترانه متأسفانه بیشتر آثار وی در طول زمان و به دلیل انقلابات وشورشهای منطقه از بین رفت و جز چند کتاب خطی ناقص چیزی از آنها باقی نمانده است.

ایشان در سال 1319 در شهر مادری اش لنگرود از دنیا رفت.

چند اثر از ایشان:

من از آن روز که مشروطه ایران دیدم

 حشمت محتشم و مرگ فقیران دیدم

 آه و افسوس که خون شهدا رفت به باد

 بسکه بی حسی این مردم نادان دیدم

 سرزمینی که بد آرامگه نوذر و توس

 از ستمهای اجانب همه ویران دیدم

 کشور جم که زدی طعنه به فردوس برین

 خاک سرخ وش از خون شهیدان دیدم

 شرح بی چارگی و جور دو همسایه خویش

 داستانیست که از سینه سوزان دیدم

  این چنین محنت ایرانی و ویرانی او

 راست گویم ز امیران و وزیران دیدم

 کارها گشت پریش و فلج و سردرگم

 ملک و ملت همه را بی سر و سامان دیدم

 آن خیالی که پراکنده کند این ظلمت

 نور فیضی است که از جنگل گیلان دیدم

 روح آزادگی و غیرت و ملت خواهی

 وصف حالی است که از میرزا کوچکخان دیدم

 حبذا همت و جانبازی مردانه او

 معنی حب وطن را من از ایشان دیدم

گل امید شکوفا شود آخر محزون

 چونکه من کوکب این فرقه درخشان دیدم

******************************************

خواست سلطانی کند نقش نگین

 یک کلام دلپذیر و دلنشین

تاکه در شادی و یا در هنگام غم

 بیند آن نقش نگین را بیش و کم

 شادی و غم در برش یکسان شود

مشکلی باشد بر او آسان شود

 خواست دستوران خود را در کنار

 کرد مقصود خودش را آشکار

 آنچه گفتند آن وزیران فحول

 شاه را گفتارشان نامد قبول

 تا که در ره دید پیری خوش سیر

 ژنده پوشی لیک از اهل نظر

 خواست مقصود خودش را از فقیر

 گفت آن ژولیده روشن ضمیر

 گر تو خواهی وارهی از نیک و بد

نقش کن بر آنکه <<این هم بگذرد>>

**************************************

به موری گفت زنبوری ز نخوت

که ای محروم از فیض طبیعت

 ببین من را که چون شاهین و شهباز

 کنم اندر نشیب و اوج پرواز

گهی برتاک و گه بر روی سوسن

 نشینم شهد و شکر ریزد از من

 تو را نه سیر باغ و راغ و صحراست

 به پیشت شبنمی مانند دریاست

شنید این گفته‌ها را چون از او مور

 جوابش را نداده دید زنبور

 پرید و زان پریدن گشت سرمست

سر قناره قصاب بنشست

قضا را دست قصاب سلحشور

 بدی ساتور و زد بر کتف زنبور

 دو نیمه کرد و افکندش سر خاک

 در آن دم مور آمد چست و چالاک

 هنوزش نیمه جان بوده است زنبور

 که آمد بر سر بالین او مور

بدو گفتا که ای مغرور خودبین

سزای خودپسندان باشدش این

 نمودی نخوت و کبر و منیت

چشیدی سیلی سخت طبیعت

 به یک ضربت شدی با خاک همسر

 عجب گشتی شکار مور لاغر

 تو را اینک میان خاک پنهان

کنم آذوقه خود در زمستان

که هم گشتی شکارم هم ز تو پند

به من آموخت استاد هنرمند

**************************

در کنار جوی در طرف چمن

 بلبلی با جفت خود گفت این سخن

 ما ز سرمای زمستان رسته ایم

 دل به امید گلستان بسته ایم

گرم صحبت بود بلبل ناگهان

 واشه ای آمد ربودش از میا‌‌ن  

 در دهان واشه بلبل گفت باز

 عمر کوته بین و امید دراز

منابع:

غ.م۱۷

گ.ف۴۲۹